روزی کشاورزی بود او زمین وسیعی داشت ولی به هر حال خوشحال نبود چون پسرانش می خواستند پولدار باشند اما آنها تنبل بودند و به درد هیچ کاری نمی خوردند.
او نگران اینده آنها بود .
وقتی می خواست بمیرد او به دنبال آنها فرستاد و به آنها گفت :
یک گنج بزرگ در زمین پنهان شده است.
پسرها مشتاق بودند که بدانند آنها پرسیدند :
کجا پنهان شده است پدر؟
اما پدر ساکت ماند، پدر فوت کرد.
و خیلی زود پسرها به زمین رفتند و به دنبال گنج گشتند آنها شب ها و روزها رنج کشیدند و زمین را کندند آنها با نا امیدی هیچ گنجی پیدا نکردند ولی به هر حال زمین برای زراعت آماده بود.
بنابراین آنها دانه ها را کاشتند وقتی پاییز رسید آنها محصول زیادی داشتندو با فروختن محصول خود ثروتمند شدند.
حال آنها فهمیدند که منظور پدرشان از ” گنج وسیع پنهان در زمین” چه بود.
رنج کشیدن و تلاش برای کار سخت باید قبل از بدست آوردن محصول زیاد انجام شود.
اغلب اوقات من فکر می کنم که ما بر روی سوال اشتباه تمرکز می کنیم:” من چه می خواهم؟”
سوال بهتر این است : “برای آنچه می خواهم چه رنجی را باید تحمل کنم؟”