امروز می خواهم سه داستان برای شما تعریف کنم .
داستان اول در مورد روابط بین نقطه هاست.
دانشگاهی را انتخاب کردم که به اندازه استنفورد گران بود و کل سرمایه خانواده من صرف دانشگاهم می شد .
بعد از 6 ماه من دانشگاه را بی فایده دیدم؛
نمیدونستم قراره در آینده چه کاری انجام بدهم و این دانشگاه چه کمکی به من خواهد کرد؟
پس انصراف دادم و امیدوار بودم بیرون دانشگاه اتفاق خوبی برام بیوفته
از شر کلاسهای اجباری خلاص شده بودم و می توانستم در کلاسهایی که دوست دارم شرکت کنم.
خیلی هم رومانتیک نبود من اتاق نداشتم و مجبور بودم کف اتاق دوستانم بخوابم؛
برای هزینه غذا هم بطری های بازیافتی رو برای 5 سنت جمع می کردم ؛
دوشنبه شب ها مجبور بودم 7 مایل رو پیاده برم تا لااقل هفته ای یکبار در معبد کریشنا گوشت و غذای خوب بخورم.
در اون دوره روحیه جستجوگر من رشد کرد و تجربیاتی ارزشمند رو پیدا کردم
اجازه بدید مثالی بزنم:
دانشگاه رید در اون زمان بهترین کلاسهای خطاطی کشور رو برگزار می کرد
پوسترها و برچسب های نصب شده در تمام دانشگاه دست خطی زیبا داشتند
چون مجبور نبودم به کلاسهای قبل برم تصمیم گرفتم به کلاس خطاطی برم؛
در مورد فونتها اطلاعاتی کسب کردم و…
به نظر می رسید هیچ کدووم از این اطلاعات به درد من نخواهد خورد اما 10 سال بعد که در حال طراحی کامپیوتر مکینتاش بودیم تمامی انها به کار آمد و این شد که مک اولین کامپیوتر با فونتهای زیبا بود.
اگر من این کلاسها را نرفته بود هیچ کامپیوتری در دنیا فونت های زیبا نداشت.
اگر از دانشگاه انصراف نداده بودم هیچ وقت به کلاس خطاطی نمی رفتم.
مسلما در اون زمان اتصال دادن این نقطه ها غیر ممکن بود.
شما نمی تونید رابطه اتفاقهای پیشرو رو بفهمید این مسئله تنها با نگاه به گذشته مشخص میشه،پس ایمان داشته باشید این نقطه ها و اتفاقات در آینده به هم وصل می شوند .
این اعتقاد و باور به شما اعتماد به نفس خواهد داد تا دنبال خواسته قلبتون برید و این باور تمام تفاوت شما با دیگران برای موفقیت است.
داستان دوم من درباره عشق و از دست دادنه