دوچرخه و زندگی بهتر – امیر مهرانی
دوچرخه و زندگی بهتر- پدرم از آن نسلی از کامندان دولت بود که به محل کارش عرغ زیادی داشت. نسل قبل از ما ماندگاریش در یک سازمان بسیار بالا بود و برایش طبیعی بود که سی سال در یک سازمان خدمت کند و بازنشست شود. نسل جدید کمتر ممکن است اینگونه فکر کند. طبیعی هم هست. حال و هوای کار کردن این روزها نه در ایران که در تمام دنیا تغییر کرده. وقتی میگفت سازمان تامین اجتماعی همواره جشمانش برق میزد و با افتخار راجع به دستاوردهایش صحبت میکرد.
روزهای پایانی کارش٬ وقتی به مراسم تودیع و خداحافظیاش نزدیک میشد غمگین بود. خوب بخاطر دارم که از اداره میآمد٬ مینشست کنار در آشپزخانه٬ سیگارش را آتش میزد و در فکر فرو میرفت. از وقتی بخاطر دارم او کم حرف و گزیده گو بود. همه میدانستند که علیآقا زیاد صحبت نمیکند. مخصوصا اگر سر میز غذا نشسته باشد. اما سکوتهای آن روزهایش شاید نتیجه سردرگمی و غمگینی ناشی از جدا شدن از جایی بود که سی سال زندگیاش را در آن صرف کرده بود. جایی که در آن همسرش را شناخت و زندگیاش را با او شروع کرد. جایی که بخشی از خاطرات کودکی من و برادرم را شکل داده بود. پرسه زدن لابهلای قفسههای طولانی اتاقهای بایگانی و استشمام بوی خاک روی کاغذها. بازی با منگنه و دستگاه پانچ و ماشین حسابهای مکانیکی قدیمی. ور رفتن با ماشینهای تایپ و بعدها هم پدیدار شدن کامپویترهای مین فریم و خطخطی کردن کاغذهای رولی پرینترها که دیگر بهکاری نمیآمدند. فکر میکنم هر بچهای از محیط کاری پدر و مادرش تاثیر میگیرد و دنیای آن روزهای ما هم وابسته شده بود به سازمان تامین اجتماعی.
از مراسم تودیع که به خانه برگشته بود معلوم بود که گریه کرده. اتفاقی که در تمام سالهایی که از زندگی بخاطر دارم بهندرت افتاده بود. شاید بهتر است بگویم اولین باری که متوجه شدم پدرم گریه کرده مربوط به همان مراسم تودیع و خداحافظیاش از اداره بود. همکارانش از مراسم تودیع فیلمبرداری کرده بودند. عصر که آمد خانه گفت فیلم را بگذار دوباره ببینیم. چهار نفرمان نشستیم….