اینستاگرام، مغازه ای برای همه
روی پا بالا و پایین می رود. گاهی می نشیند، گاهی هم تا جایی که می تواند خود را بالا می کشد و با دقت به مانکن بی جان خیره می شود. دنبال ایرادی می گردد که شاید از زاویه ای به چشم بیاید و نظرش را تغییر دهد. طوری دور مانکن می چرخد که انگار قرار است برای بزرگترین مهمانی سال آماده شود. یک به یک کفش ها در مقابل پای مانکن جفت می شوند، زبان به سقف دهان می چسباند و یک «نُچ» بلند.
این یکی پاشنه متوسطی دارد، شاید هفت سانت، پاشنه اش در مقایسه با کفش های بندی که پیش از آن جلوی پای مانکن به زمین نشسته بودند، منطقی تر به نظر می رسد. مشکی ساده، جلو کوتاهِ نوک تیز براق.
بلوز و دامنی در دستش خودنمایی می کنند، آنها را روی ساعد انداخته، نگاه موشکافانه اش را از بالا به پایین می کشید. بلوز سفید حریری که روی تن مانکن پایین ریخته، با شلواری سیاه که تا مچ پایش را پوشانده. دکمه های بلوز، روی نواری سیاه بسته می شود، تعداد دکمه ها زیاد است و سه تا سه تا کنار هم ردیف شده اند. لباس تن مانکن، لباسی ساده اما چشمگیر است که رد و نشانی از شرکت در مهمانی بزرگ، ندارد.
تنها در حال آماده شدن برای مشتری همیشگی است که کار را دست «سُلی» سپرده تا برای مهمانی عصر، لباسی سبک اما در خور را برایش انتخاب کند.«قد همراهش بلند است و از بالا به لباس نگاه می کند.» این را می گوید و بار دیگر روی پنجه ها بلند می شود. با قد متوسطش سعی می کند لباس را از بالا ببیند. تصمیم نهایی شده مهمانی عصر با بلوز سفید و شلوار مشکی. لباس هایی که روی ساعد دست چپ، همراهی اش می کردند، حالا گوشه ای آرام می گیرند، دوباره که به مانکن نگاه می کند، سر بی مویش توی ذوق می زند.
میان لباس ها می چرخد. بیشتر میان شال و کلاه هایی که دور تا دور اتاق نسبتا بزرگ طوری چیده شده اند تا به خوبی دیده شوند. کلاهی سیاه با لبه هایی توری را با نوک انگشت بلند می کند و کج روی سر مانکن می گذارد، حالا نیمی از صورت مانکن زیر سایه کلاه رفته و به جز فک و لب هایش، چیز دیگری دیده نمی شود. گره یقه لباس را باز می کند و دوباره آن را پاپیونی، می بندد. «سر سفیدش دیده نشود، بهتر است. اینطوری لباس هم زشت به چشم می آید.»